دوست دارم تمام شهر را بدوم و فریاد بزنم و بگویم: مردم! او شبیه قهرمان من است. بله او شبیه قهرمان من است.
کودکی پنج ساله بودم. جعبهای مداد رنگی داشتم دوازده رنگ و من به تک مداد سفید جعبه مداد رنگیام مینازیدم. مداد را که در دست داشتم غرور تمام وجودم را در اختیار میگرفت. سفیدی کاغذ خاضعانه در برابر نوک مداد من آرام بود تا تمام روحم را روی آن پیاده کنم. شاید تمام آرزوهایم را. چهقدر زیبا بود. فقط کاغذ میفهمید خط عاشقانهام را. چهقدر زیبا، نقاشی سفیدم بر سفید بیمعنای کاغذ معنا میبخشید. نقاشیای که فقط با همان مداد سفید جعبه مداد رنگی قابل ترسیم بود.
مداد سفید را که در دست میگرفتم پدرم سر میرسید و نگاهی غضب آلود میکرد و تذکر همیشگی را روانه میداشت. مداد سفید از دستم میگرفت و مداد سیاه به دستم میداد. اصرارش ترسیم نقاشی با مداد سیاه بود. اما با سیاه نمیشد. راستش را بخواهید قهرمان من سفید بود نه سیاه. نمیشد قهرمان را با مداد سیاه کشید. نمیدانم چرا او سعی داشت قهرمان من سیاه باشد. قهرمان من پاک بود بدون ذرهای سیاهی. اصلاً چرا هیچکس قهرمان من را نمیدید؟
کودکی هفت ساله بودم. مداد سفید جعبه مداد رنگیام همچنان باقی بود و همچنان در دستانم، قهرمان پر آوازهام همچنان در ذهن و همچنان در گرو آرزوهایم. در زنگ نقاشی، معلم که صدایم میکرد، کاغذ را برای نشان دادن بلند میکردم. سنگینی قهرمانم احساس میشد و صدای پوتینهایش شنیده. اما نمیدانم چرا همه میخندیدند. به خیالشان کاغذ من سفید است. دوست داشتم فریاد بزنم و بگویم مگر کور هستید که چشمان پر احساس قهرمانم را نمیبینید. مگر کر هستید که صدای لبخند قهرمانم را نمیشنوید؟ یعنی میخواهید بگویید بوی خوشش را متوجه نیستید؟ ای کاش مداد سفیدم آنقدر بزرگ میشد تا بر تخته سیاه کلاس قهرمانم را بزرگ برایتان ترسیم میکردم. میترسم آن جا هم نبینید او را. اصلاً قهرمانم سیاهی را دوست ندارد که بخواهد روی تخته سیاه نقشش کشیده شود. خندههایشان ادامه داشت. گاهی من برای قهرمانم و قهرمانم برای من گریه میکردیم. چه بهتر! بله بهتر که کسی او را نمیدید و کسی او را نمیشناخت. او فقط آرزوی من بود.
مردی 37 ساله هستم. آنقدر مداد سفیدم را تراشیدهام که دیگر چیزی از آن نمانده است. دیگر نمیتوانم با مداد سفید جعبه مداد رنگیام قهرمان ترسیم کنم. نمیدانم حال خودم را چه شده است که حتی قهرمانم را بر روی کاغذهای گذشته پیدا نمیکنم. انگار دیگر هیچ مداد سفیدی بر روی هیچ کاغذی نمیتواند قهرمانم را ترسیم کند. حالم عجیب گرفته است. در خیابان قدم میزنم. به خودم و قهرمانم و آرزویم میاندیشم. بنرهای بالا رفته در کنار خیابان توجهم را جلب میکنند. نوشته روی بنر را به سختی میخوانم. از شام بلا شهید آوردند. پلکی میزنم. دقیق میشوم. عکس آشنا است. بله عکس آشنا است. دوست دارم فریاد بزنم. دوست دارم تمام شهر را بدوم و فریاد بزنم و بگویم: مردم! او شبیه قهرمان من است. بله او شبیه قهرمان من است. پوتین دارد. تفنگ دارد. کوله پشتی دارد. سربند دارد. او قهرمان من است. مردم! او شبیه آرزوهای من است.
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
دیدگاهتان را بنویسید