چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت: ۱۸:۴۰:۳۶

ابوحسام فاتح تدمر

فرمانده کل عملیات بعدها گفت : ابوحسام فاتح تدمراست، اگر ما توانستیم تدمر را بگیریم به خاطر ابتکار عمل اوست

خاطره ای از همرزم شهید خسروی؛

ابوحسام فاتح تدمر

ابوحسام فاتح تدمر

ابوحسام فاتح تدمر

ابتکار در عملیات مرصاد

بچه های اطلاعات عملیات در کارهای شناسایی و قبل از عملیات بیشتر نقش داشتند در عملیات مرصاد که منافقین ۳ مرداد ۶۷ درست شش روز بعد از پذیرش قطعنامه از طرف ایران به کمک ارتش عراق  با عبور از مرز قصر شیرین و سرپل ذهاب به ایران حمله کردند. دارای ستونی موتوریزه بودند و به گمان خودشان می خواشتند بیایند و کرمانشاه ، قزوین، همدان و بعد تهران را تصرف کنند. در غرب نیروی زیادی برای مقابله در دست جمهوری اسلامی نبود اکثر نیروها را خرج جنوب کرده بودند  شهید صیاد شیرازی و قرارگاه نجف دنبال گردانهایی بودند تا  بتوانند با منافقین مقابله کنند از مریوان داشتیم به سمت جنوب می‌رفتیم که همان‌جا  شهید صیاد شیرازی از ما یعنی لشکر 71روح الله استفاده کردند. آقای خسروی جانشین اطلاعات لشگربود جانشین آقای محسن بیاتی . عبدالله کل کار را به دست گرفت هم هدایت گردانها و هم هدایت بچه های اطلاعات و خیلی خوب توانست نقشش را ایفا کند و شاید بخش اعظم عملیات مرصاد را نیروهای اراک به سرانجام رساندند. به همراه صیادشیرازی در جنگلی به نام  سه‌راه قازانچی منتظر هلی‌کوپترها بودیم  تا عمده نیروها را ببرند پشت سر منافقین پیاده کنند در بحث هلی‌برن نظر شهیدصیادشیرازی این بود که  ما در اسلام آباد پیاده شویم، اگر در اسلام آباد پیاده می شدیم طرح خوبی بود ولی طرح کلی که همان از بین بردن منافقین بود  اصلاً به نتیجه نمی‌رسید و باعث می‌شد که یک راه فرار به منافقین  بدهیم تا بروند به سمت کوهدشت و جنوب  و دیگر نمی‌شد آنها را جمع کرد،  ولی آنجا آقای خسروی گفتند که نه ما باید در باند اضطراری در سه‌راهی اسلام آباد پیاده شویم. درست پشت سر منافقینی که در تنگه چهارزبر- که به تنگه مرصاد معروف شد- گیر افتاده بودند؛ می خواستند از آنجا برگردند و از مرز خارج شوند، ما پشت سرشان را آن سراهی بستیم، نبرد سختی در گرفت که حدود چهل شهید آن جا دادیم خود آقای خسروی هم به شدت مجروح شدند. ولی عاقبت باعث پیروزی رزمندگان اسلام شد. این ابتکار عمل از آقای عبدالله خسروی بود.

سوژه ترور

بعد از عملیات مرصاد حاج عبدالله با آقای هادی طهوریان در یک اتاق مجزا در بیمارستان ولیعصر بستری شدند. پرستارها کلافه شدند از بس رفت و آمد بچه های زیاد بود این اتاق را دربست در اختیار آنها قرار داده بودند. خود آقای خسروی تعریف می‌کرد : یک روز که آقای طهوریان را برای عمل جراحی به اتاق عمل برده بودند چهار خانم چادری که کتونی به پا داشتند، آمدند داخل اتاقل و گفتند: با آقای خسروی کار داریم.

گفتم: چکارش دارید؟

گفتند: ما از اقوام و فامیلاشون هستیم

فهمیدم که که اینها از عناصر منافقین هستند سریع به تخت خالی طهوریان اشاره کردم و گفتم: بردنش اتاق عمل. سریع خداحافظی می‌کنند و می‌روند که با اینکه خبر داده بودم نتوانستند آنها را بگیرند

بعد از این جریان یک نفر مسلح با لباس شخصی در اتاق حضور داشت که کمتر کسی از این محافظ خبر داشت، ولی همه از جریان آن خانمها را شنیده بودند وقتی بچه ها به ملاقاتش می‌آمدند اشاره ای به آن فرد مسلح می‌کرد و می‌گفت: این کیه؟ یه چیزی هم انگار به کمرش هست ؟ بعد وقتی بچه‌ها می‌ریختند روی سر آن محافظ و خلع سلاحش می‌کردند، می زد زیر خنده!!!

سختکوش و فداکار

اواخر جنگ در منطقه سرپل ذهاب خط پدافندی داشتیم آقای خسروی اطلاعات لشکر بودند با اینکه در عملیات مرصاد مجروح شده بود ولی با این حساب خودش را به این منطقه رسانده بود. بین منطقه ما و دشمن یک منطقه بود به نام منطقه ممنوعه که به جز نیروهای شناسایی کسی نمی توانست آنجا برود چون هم مین گذاری شده بود و هم در تیررس دشمن بود رو تپه ای دیدگاه زده بودیم. یک روز صبح ساعت 8 و 9 بود که  آقای خسروی آمد گفت بچه ها رفتن توی دیدگاه؟ یکی از بچه ها الان توی دیدگاه است. گفت برویم به دیدگاه. خوب عراقی‌ها آنجا را رصد می کردند. ما به اتفاق حرکت کردیم از میدان مین عبور کردیم. رفتیم روی دیدگاه که بچه ها. دیده بانی بودند. عراقی ها یک سنگر جلوی ما داشتند. تردد خیلی زیاد داشتند آنتن بی سیم خیلی داشتند. معلوم بود که اینجا سنگر مهمی بود مدت‌ها بود که آن را زیر نظر داشتیم. تصورم این بود که سنگر فرماندهی باشد. آقای خسروی یک دفعه زد به سرش گفت برویم شناسایی . یک آدم اینطوری بود ، یک لحظه توی ذهنش یک طرح می ریخت می‌پروراند و اجرا می کرد کوتاه نمی‌آمد. در شناسایی وقتی که یک حرفی می زند کسی نباید روی حرفش. گفتیم چشم. داشتیم یک چند قدم که حرکت کردیم. فکری کرد و گفت که. تو بمان گفت رحیمی(محمد ابراهیم) بلند شو . رحیمی هم برادرش جانشین فرمانده لشکر بود. نمی‌توانستم آرام بگیرم. یک مسیر را پشت سر پشت سر آنها رفتم. بدون اجازه آقای خسروی اگر میفهمید پوست کله‌ام را می‌کند .از  تپه آمدند پایین. نی‌زار بود شب قبلش هم بارندگی شده بود. گل چسبنده‌ای داشت هر قدمی که برمی‌داشتی یک کیلو به وزن پاهایت اضافه می‌شد. یک لحظه. که داشتم اینها را می دیدم دلم خیلی شور میزد. در دید عراقی ها بود و نگران بودم که می خواهد چه اتفاقی بیافتد. یک لحظه یک انفجار خیلی وحشتناکی شد. تصورم این بود که. عراقی ها. خمپاره‌ای به سمت آنها شلیک کرده‌اند. این طور نبود. یکسری مین‌های هست به نام مین‌های جهنده تقریبا شبیه مین های والمر. همان کار را انجام می داد ولی آن ایتالیایی بود و این آمریکایی. به رنگ سبز زیتونی که یک نوار زرد رنگ هم دورش بود. وقتی پا به شاخک های آن اصابت می‌کند این مین نیم متر به بالا میپرد. تا ترکش‌هایی که میزند موثر باشد و در شکم و پهلو ها برود.یک لحظه دیدم که هیچ یک از آنها نیستند غیب شده بودند. بلافاصله سراسیمه دوید از سوی نیزارها جلو و فریاد می زدند که آقای خسروی رحیمی هیچکس جوابم را نمی داد. صدایی نمی‌آمد. آمدم در نیزارها دیدم رحیمی به پشت افتاده و صورت به سمت بالااست. خیلی آرام افتاده بود. دقیقاً یک مربع اندازه یک عدد حبه قند یک ترکش به سرش خورده بود و شهید شده بود . ۲۰ متر آن‌طرف‌تر سرش را از چاله‌ای آورد بالا. گفت چیه. گفتم آقای خسروی چی شده. گفت نمیدونم یه چیزی منفجر شد. گفت رحیمی کجاست. گفتم شهید شده. حاج عبدالله را موج گرفته بود برگشت. پیراهنش را زد  بالا گفت نگاه کن دیدم تمام پشتش پر از ترکش است. بعداً که ترکش ها را شمردم 20تایی بود. یک کمی گیج بود. پیراهنش را درآورد زیر پوشش را هم درآورد. سوراخ سوراخ و خونی بود. بدون پیراهن و زیرپوش  برگشت دوباره به سمت ارتفاع همانجا که دیدگاه بود. آقا عبدالله همانجا ایستاده بود همینطور از پشتش خون میآمد همه چیز اخلاق شرع قانون می گفت که باید برگردد 20ترکش خورده بود در حالی که احتمال عفونت هم بود گفتم اجازه بده شما را به عقب ببریم ولی برنگشت با کمال تعجب وقتی میپرسیدم که چرا به عقب برنمیگردی جواب میداد مگر اتفاقی افتاده ؟ ما داشتیم می رفتیم شناسایی یک حادثه ای اتفاقی افتاده الان هم تمام شده. روحیاتش اینطور بود وقتی که خبر شهادتش را به من دادند به بچه ها گفتم که  الان شهید رحیمی میگه: ای داد آقا خسروی آمد! اینجا هم دست از سر ما برنمی‌دارد!

دل‌سوز در کمال سخت‌گیری

در دارخوین- انرژی اتمی -نزدیکی سد شادگان مستقر بودیم- که قبل از انقلاب قرار بود آنجا تأسیسات هسته ای ایجاد شود  چون نزدیک رود کارون بود. که در زمان جنگ شده بود یکی از مقرهای سپاه کنار این انرژی اتمی یعنی آن طرف جاده اهواز آبادان یک هوری هست به نام  هور شادگان آموزشگاه اطلاعات آنجا بود بچه های اطلاعات با بلم‌رانی، قایق، غواصی و جنگ های آبی خاکی باید آشنا می‌شدند چهل پنجاه نفر بودیم ، هم سایز ،هم قد، هم سن و سال توی ۱۵ ۱۶ سال،  در زیر نظر آموزشهای خسروی بودیم مارا بردند. در هور  شادگان یک اردوگاه آنجا زده بودیم آقای خسروی آمد و گفت: اینجا یک سری قوانین دارد قانون اول اینکه اینجا باید همه پا برهنه باشد چیزی به نام دمپایی و پوتین و کتانی دیگر وجود ندارد قانون دوم ساعت ۴ صبح باید بیدار شوید  نماز شب اجباری بخوانید بعد زیارت عاشورا  را که می خواندیم تازه اذان صبح را می گفتند نماز را که می‌خواندیم می‌رفتیم لباسهای غواصی را در داخل رودخانه خیس می‌کردیم تا راحت تر بتوانیم بپوشیم باید در آن سرمای صبح لباسهای خیس غواصی را می‌پوشیدیم  برای خوردن صبحانه باید ۲۰ کیلومتر با بلم پاروزنان آنجا می‌رفتیم.  صبحانه را با قایق در یکی از روستاهای که درآن طرف هور بود برده بودند در زمان مشخص شما باید با قایق به آنجا می‌رسیدیم. خودش زمان دقیق را محاسبه و به ما می داد آخرین سرعت را حساب می‌کرد که کسی وقت استراحت نداشته باشد مثلا میگفت ۴۰ دقیقه  دیگر باید آنجا باشیم و صبحانه هم ساعت ۷:۴۰ تا ۷:۴۵ داده می شد اگر کسی اگر کسی ۷:۴۶ دقیقه برسد. صبحانه به او نمی‌رسید مجبور بودیم به خاطر آنکه براساس آن زمان بندی برسیم تند  پارو می‌زدیم

بلم یک قایق باریک که دراز است اولش که با بلم آشنایی نداری حتماً چپ می کردی بعدها که آشنایی پیدا می‌کردیم هر کاری می کردی نمی‌توانستی آن را غرق کنی، ما باید برم را همیشه خشک نگه میداشتیم چون رطوبت باعث بیماری‌هایی نظیر روماتیسم و … می‌شد آقای خسروی گفت وقتی من می‌آیم باید بلمتان همیشه خشک باشد و گرنه قایقتان  را در آب غرق می کنم و  وقتی هم که قایق در آب غرق می شد  به سختی میتوانستیم آن را برگردانیم و علاوه بر اینکه زمان‌بندی را از دست می‌دادیم  صبحانه را هم از دست می‌دادیم. یک گیاه های درین تالاب رشد می کرد به نام بردی میگفت هر وقت غذای برای خوردن پیدا نمی کردیدریشه این بردی ها طعمی مثل طعم ته کاهو را دارد از آن بخوریدبا همه آن سختگیریها یک سری آموزشهای میداد که مثلاً چه بخوریمبا پشه های تالاب چه کنیم با حیوانات چه کنیم پرنده ها کدام حلال هستند کدام حرام  اگر روزها و ساعت ها مجبور شدید که در چنین شرایطی زندگی کنید باید از چه چیزی استفاده کنیم اگر در آب گیر افتادید چگونه یک خوشکی برای خودتان درست کنید چگونه روی آن زندگی کنیم نماز بخوانیم اگر یک دوره باآقای خسروی می گذراندیم چند چیز را یاد می گرفتیم یک آدم منظمی میشدیم مثلاً میگفت ساعت ۸:03 باید به خط شویمآن سه دقیقه خیلی مهم بود وقتی به او می‌گفتیم که این دوره کی تمام می‌شود می‌گفت زمانی که سه بار پوست بیاندازید و آنجا طوری با بچه ها کار می کرد که در زمینه بلمرانی  غواصی قایقرانی سکانداری که همه بچه ها خبره می‌شدند

 

بعدها در اردویی که برای آموزش بچه‌های مدافع حرم بود به من گفت بیا برویم سنگرهایی که ساخته‌اند را ببین با آنکه من پیشش آموزش های اطلاعات عملیات را دیده بودم اینقدر تواضع داشت که می‌گفت من تو را به چشم مسئول  عملیات میبینم یعنی الان مافوق من هستی.  یک نفر که تو بیست سال زیر دستش بودی ۲۰ سال همه چیز به تو یاد داده است! رفتیم سنگرها را دیدیم باورم نشد دو تا سنگ عمودی  را با دست خالی کنده بودند به فاصله ۵ متر که با یک تونل از پایین به همدیگر ارتباط داشتند از او پرسیدم فلسفه آن تونل را چیست که چرا نیم متر بالاتر از کف سنگر در نظر گرفته‌ای  می‌گفت: زمانی که نارنجک بیاندازند، چون به کف می رود اگر نیرو در تونل باشد آسیبی به او نمیرسد. وقتی به آن بسیجی می گفتم که این را چطوری کنده‌ای می‌گفت: فقط به عشق آقا عبدالله این را کنده‌ایم و ادامه داد که اگر مادرم بگوید یک لیوان آب بیار به خودم نمی‌بینم که این کار را انجام دهم! چون به قلب ها حکومت  داشت و کارش هم جدی بود. در آموزش واقعا سخت گیر بود.اعتقاد داشت که هر چقدر در این دوره آموزشی عرق ریخته شود خون کمتری در عملیات اصلی ریخته می‌شود می‌دانست اگر این نیرو این گذرگاه را نگذراند حتماً در میدان نبرد کشته خواهد شد و چون جان  نیرو برایش مهم بود  این سختی ها را به او تحمیل می‌کرد.

ابوحسام فاتح تدمر

تدمر شهری است در استان حمص سوریه (دریک منطقه کویری به نام بادیه الشام)یک شهر تاریخی که از نظر استراتژیک یک طرف به مرکز استان حمص و از یک طرف به دیرالزرو و مرز مشترک سوریه و عراق و از یک طرف به مرکز حکومت داعش یعنی رقه مرتبط است که دو طرف علاقه‌مند بودند به تصرف آنجا هم نیروهای مقاومت و هم داعش. تدمر یک سال در اشغال داعش بود. داعش جنایات وحشتناکی در آنجا انجام داده بود قوای زیادی برای بازپس گیری این شهر آمده بودند هم روس ها بودند هم نیروهای سوری اعم از نیروهای مردمی، جیش، مقاویر(تکاور) و… ابوحسام هم با بخشی از بچه های فاطمیون از محور جنوبی تدمر وارد شهر شود وقتی نیروهایش را از حما به تدمر آورده بود همان موقع گفته بودند که الان نیروهایت را حرکت بده، ولی از روی تجربه و دوراندیشی این کار را نکرده بود. یکی به خاطر خستگی نیروها و یکی هم به خاطر اینکه به شناسایی منطقه برود و فرمانده‌هان گردان را توجیه کند.

وقتی عملیات شروع شد تمام نیروها آمدند پشت دروازه تدمر در غرب شهر جمع شدند که جنگ سختی در گرفت ولی طبق پیشبینی که کرده بودند عملیات پیش نرفت. حاج عبدالله از فرمانده مافوق اجازه می‌گیرد تا از سمت شرق شهر برود و فرودگاه نظامی تدمر را بگیرد.

جنوب تدمر دارای باغهای زیادی به نام بساطین و قسمتی دریاچه باتلاقی دارد که به همین خاطر ورود به شهر از آن منطقه غیر ممکن بود حاج عبدالله راهی را از بین دریاچه و بساطین پیدا می کند و جنوب شهر را دور می‌زند و فرودگاه را تنها با دو شهید فتح کرد و پشت نیروهای داعشی درآمد

بعد از فتح فرودگاه به سیدحکیم از فرماندهان فاطمیون بی‌سیم می‌زند که بیایید داخل شهر ما فرودگاه را گرفته‌ایم هیچکس باورش نمی‌شد که چنین اتفاقی افتاده است و باعث شد روحیه نیمی از داعشی ها فرو بریزد و با فرار داعشی ها از تدمر نیروها توانستند شهر را آزاد کنند.

فرمانده کل عملیات بعدها گفت : ابوحسام فاتح تدمراست، اگر ما توانستیم تدمر را بگیریم به خاطر ابتکار عمل اوست

 

انتهای پیام/ح

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

آخرین اخبار
چند رسانه ای

سیستان و بلوچستان مشکل آب دارد…

قصه آب …

چرا کارگران هپکو از رئیسی تشکر کردند؟

پدری از جنس صبر و مقاومت