اسم عبد ا… را که دیدم تعجب تمام وجودم را فرا گرفت. باورم نمی شد. مگر ممکن بود. عبد ا… ما و این کارها. اما گزارش هم دقیق بود. فردی به نام عبد ا… خسروی در شهریار کرج اخاذی کرده و خود را رزمنده نامیده است.
اسم عبد ا… را که دیدم تعجب تمام وجودم را فرا گرفت. باورم نمی شد. مگر ممکن بود. عبد ا… ما و این کارها. اما گزارش هم دقیق بود. فردی به نام عبد ا… خسروی در شهریار کرج اخاذی کرده و خود را رزمنده نامیده است. گزارش را برای من فرستاده بودند تا در حفاظت پیگیری شود. همان ابتدا که گزارش به دستم رسید به همه گفتم که دروغ است، چنین چیزی ممکن نیست. من عبد ا.. را کامل میشناسم.
عبدا… پیشم آمد. وقتی کنار خودم دیدمش بر اشتباه بودن گزارش مطمئنتر شدم. اصلاً عبد ا… اراک بود. مگر امکان داشت که در شهریار اخاذی کرده باشد. در خواست کردم تا عکس فرد خاطی برایم ارسال شود. عکس بدستم رسید. خدای من. این که عکس… . نگاهم بر روی صورت عبد ا… خشک مانده بود. عبد ا… از تعجب پلک نمیزد. همه چیز باور نکردنی شده بود. زبانم بند آمده بود. رو به عبد ا… گفتم: این عکس… این عکس همان رفیق قدیمی است.
رفیق که چه عرض کنم. همان آشنای قدیمی که امروز شده بود بلای آبروی عبد ا… . قصد انتقام داشت. برای انتقام، آبروی عبد ا… را نشانه رفته بود. چند سال پیش که از عبدا… مرخصی سه ماههای گرفته و رفته و شش ماه بعد برگشته بود، دادگاهیاش کردند که چرا ترک خدمت داشتهای! همین برایش شده بود کینه. برای انتقام دست به کار شده تا با نام او کارهای ناشایست انجام دهد تا آبروی او را نشانه رود.
از عبد الله خواستم که از او شکایت کنیم. دادگاهیاش کنیم. قبول نکرد. از ماجرا عبور کردم. اما اتفاق جالب این بود که یک روز نکته مهمی را فهمیدم. عبدا… بعد از آن اتفاق، آن فرد را کمک مالی میداد. این را از زبان همان فرد شنیدم. تازه فهمیدم روح یک نفر چهقدر می تواند بزرگ باشد. تازه فهمیدم چرا عبد ا… ما خاص بود. تازه فهمیدم چراهای زیادی است که تا به حال به آنها نیندیشیدهام. چرا 19سال بیشتر نداشت که توانست مسئول محور اطلاعات شود. در حالی که هم سن و سالانش تازه میخواستند وارد خدمت سربازی بشوند. تازه فهمیدم چرا سری کوچک و سودایی بزرگ داشت. چرا جنگ تمام شد اما عبدا… همچنان فعال بود. فعالیت هایی که تمامی نداشت. تراشکاری میکرد. غواصی میکرد. حتی در برههای به فعالیتهای ورزشی هم میپرداخت تا معلوم شود این عبدا… ما خستگی ندارد. چرا به فکر همرزمانش بود و آنها را فراموش نکرد. هرجا که مشکلی داشتند بر طرف میکرد و تازه فهمیدم چرا در سال 90 که درگیریها در سوریه و در اطراف حرم بی بی ادامه داشت، دل عبدا… بیقرار بود. بی قرار بهسان کسی که نمیتواند یک جا بایستد. پس راه افتاد. این بار اما با کوله باری از تجربه. تازه فهمیدم عبدا.. خاص زیست و خاص رفت.
شهادتت مبارک برادر.
دیدگاهتان را بنویسید