برای آخرین بار که آمد گفتم: نرو سوریه. تو یک سال و نیم است که آنجایی. گفت: اگر تو بروی قبر حضرت رقیه، خودت هم میروی.
گفتوگو با برادر شهید جاوید حسینی
جاوید برادر کوچکتر من و 26 ساله بود. ما 4 برادر هستیم و 6 خواهر داریم. پدر و برادرهایم در مزار شریف زندگی میکردند. من چند سالی هست که به ایران آمدهام. اما جاوید تا دو سه سال بیشتر مزار شریف بود. خبر جنگ در سوریه را که شنید، با چند تن از دوستانش به عشق عمهشان راهی جنگ شدند. سال 94 به ایران آمدند تا از اینجا به سوریه بروند. بلافاصله بعد از اینکه به ایران آمد، برای اعزام به سوریه ثبتنام کرد. بعد از ثبت نام به خانۀ من هم نیامد. مستقیم به جبهه رفت. چند ماه آنجا بود تا اینکه مجروح شد. برای مداوا به ایران آمد. وقتی که خوب شد پیش ما آمد. گفتیم: دیگر نرو. گفت: باشد نمیروم. اما یک هفته بعد دوباره اعزام شد. جاوید عشق شهادت داشت. پدربزرگم در جنگ با شوروی شهید شدهبود، عمویم هم در زمان طالبان شهید شده بود. یکی از برادرانم هم با جاوید در سوریه بود. سید حسین حسینی که الان هیچ خبری از ایشان نداریم.
وقتی که میخواست بیاید ایران، به من زنگ زد که من میخواهم بیایم. منتظرش شدیم تا بیاید، اما نیامد.گوشیاش هم خاموش بود. گفتیم: خدایا چه بلایی سرش آمده. یکی از آشناها جاوید را در پادگانشان در تهران دیده بود. آمد به من گفت: برادرت دارد میرود سوریه. من خیلی ناراحت شدم. باید حداقل یکبار هم که شده، میآمد تا ما را ببیند. ما رفتیم جلوی پادگان. بار اول من را ندید. بار دوم که زیاد داد و بیداد کردم، آمد بیرون. گفت: ما آمدیم برای رفتن جنگ در سوریه.گفتم: من کاری به سوریه نداریم. برو؛ اما قبلش بیا یکبار ببینیمت. همانجا دیدیمش ولی نزدیک نیامد. پشت نرده ایستاد. هرچه گفتم بیا برون گفت: نه. یک سالی همینطور ممتد در راه سوریه بود. مرخصی میآمد یک هفته، ده روز میماند بعد دوباره میرفت. هروقت میخواست برود به ما نمیگفت که میروم سوریه. میگفت: میروم خانه عمو ولی میرفت سوریه. با همرزمهایش خیلی رابطۀ خوبی داشت.گاهی که ناراحت میشدیم، میگفت: شما هستید؛ ولی شاید این دوستانم لحظۀ دیگر نباشند. چند تا از همرزمانش در مشهد بودند که گاهی میرفت آنجا و با هم به خانوادۀ شهدای مدافع حرم سر میزدند.
برای آخرین بار که آمد گفتم: نرو سوریه. تو یک سال و نیم است که آنجایی. گفت: اگر تو بروی قبر حضرت رقیه را بگیری خودت هم میروی. مادرم هم تهران بود. بیتابی میکرد. جاوید گفت: شما که برای امام حسین عزاداری میکنید، پس این عزاداریها چه تاثیری دارد؟ تو مادری، اگر من رفتم و برنگشتم، ساک برادرم را ببندید. اگر برادرم شهید شد، آن یکی پسرت را بفرست. بچههایت را بفرست برای رضای خدا. مادرم هم اشک میریخت. سه روز بعد از رفتن جاوید مادرم در بیمارستان امام خمینی تهران فوت کرد.
گفتوگو با پدر شهید سید جاوید حسینی
پیش یک استاد نقاشی را یاد گرفت. خطاطی و نقاشی میکرد و از این راه درآمد داشت. ورزش کنگفو کار میکرد و استاد بود. در مزار شریف در مراسم نوحه و مرثیه شرکت میکرد و مداحی هم بلد بود. یکی دو نوحه هم در سوریه خوانده که فیلمش به ما نرسیده. خیلی دنبال نوحهها بودم. احتمالا در گوشی خودش است که ما هنوز تحویلش نگرفتیم.
ما خانوده مذهبی و هیئتی هستیم. پدرم خودشان هیئت داشتند. البته ما به آن تکیه خانه میگوییم. در تکیه خانه روز اول محرم که میشد، علم را برمیداشتند تا روز دهم، یازدم. معمولاً جمعهها، جمعه خوانی هفتگی در حسینیه داشتیم. این باعث شد که جاوید به هیئت علاقه مند شود. از کوچکی به اهل بیت علاقۀ خاصی داشت. محرمها در هر تکیه که میرفت میخواند. همه میشناختندش. تا جایی که میتوانست به همه کمک میکرد. عادتی به خصوصی داشت که وقتی میدیدی یک آدم قوی ضعیفی را میزند، اول با نصیحت و بعد با لبخند سعی میکرد که کاری کند و بعد اگر نمیشد با اخم از مظلوم دفاع میکرد.
بعضی وقت ها که تماس تصویری میگرفتیم. مناطقی که عملیات بود و دست داعش بود را نشان میداد و میگفت: ببینید داعش این منطقهها را خراب کرده. بچههای کوچک را نشان میداد و میگفت: پدران این بچهها را جلوی رویشان سر بردیدند.
در بچگی وقتی با برادرهایش دعوایشان میشد، جاوید بیشتر گذشت میکرد. سعی میکرد دل کسی را نشکند و کسی از دستش ناراحت نشود.. این چند سال که آمده بود ایران من اصلاً ندیده بودمش تا بار آخر که مادرشان را برای معالجه آورده بودم تهران. یک هفته تا ده روز با هم بودیم. بعد از آن جاوید رفت جبهه. مادرشان هم رفت. بعد از فوت مادرش بهش زنگ زدیم که بیا مادرت مریض است.گفت: اگر اجازه بدهند میایم. اما نتوانست. از همان موقع که سید جاوید و سید حسین برای آخرین بار با هم رفتند، سید جاوید شهید شد و از سید حسین هنوز خبری نداریم. دقیقاً خبر نداریم که سوریه است یا ترکیه یا افغانستان. به ما زنگ هم نزده است. از سال نو تا الآن از سید حسین خبر نداریم. به آشنایان در سوریه سپردهایم که پیدایش کنند ولی تا به حال خبری نشده.
گفتوگو با سید نعمت حسینی، عموی شهید سید جاوید حسینی
جاوید حافظ کل قرآن بود. بچهی خیلی خوش اخلاقی بود. به کار بقیه کار نداشت و همیشه سرش توی کار خودش بود. خیلی کم حرف میزد. بچۀ سر به راه و درسخوانی بود.
یک بار که برای دیدن ما با سید حسین آمده بودند اراک.، به سید حسین گفتم: عمو بیشتر بمانید. سید حسین گفت: عمو این فرمانده است. اشاره به جاوید داشت. میگفت: اگر این بگوید بمان، میمانیم. من بندۀ جاوید هستم. با هم شوخی داشتند. سید حسین 22 ساله است. از دوستان جاوید که از مزار با هم آمدهبودند، چند نفر الان شهید و چند تن هم مجروح شدند. یکسری هنوز هستند و یکسری هم به افغانستان برگشتند.
رابطهاش با مادر و پدر و خواهرها خیلی خوب بود. با هرکس مثل خودش برخورد میکرد. با بچهها بازی میکرد. برای برادر کوچکش سید جواد بادبادک درست میکرد.
جاوید در مرز سوریه و عراق، در منطقۀ سین شهید شد. 11 رمضان شهید شده و 15 رمضان به تهران آوردندش. تا حالا منتظر خانوادهاش بودیم که بیایند.
دیدگاهتان را بنویسید